همیــشــﮧ بهت میگفتҐ ...
בلҐ میخواב פֿـوشحالتـــ ڪنـــҐ ...
چـﮧ ڪنـــҐ ڪـﮧ פالا
ב لیل פֿـوشحالیتـــ
בּــبوבטּِ منــــﮧ ...
همیــشــﮧ بهت میگفتҐ ...
בلҐ میخواב פֿـوشحالتـــ ڪنـــҐ ...
چـﮧ ڪنـــҐ ڪـﮧ פالا
ב لیل פֿـوشحالیتـــ
בּــبوבטּِ منــــﮧ ...
چرااوقتی ادم میخواد به کسی که دوسش داره بگه دوستش داره نمیتونه حرف دلشو همونطوری که قبلا اماده کرده بگه؟/؟/
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
از بی وفاییی های روزگار نامرد
از نامردیهای ادمای توی دنیا
از عشق جوانان که خیلی پاکه
از دوست داشتن هایی که دروغه
از محبت هایی که واقعیته
از دلباختن هایی که مقدسه
از راز ونیاز هایی که مقدس وبا ارزشه
واز هرچیزی که خودتون میدونین بگین...
سرمشق های آب بابا یادمان رفت.......رســـم نوشتن با قلم ها یادمان رفت
گل کردن لبخند های هم کلاسی.........در یک نگـــاه ساده حتی یادمان رفت
ترس از معلم ، حل تمرین ، پای تخته.......آن روزهـای بی کلک را یادمان رفت
راه فرار از مشــــق های زنگ اول.............ای وای ننوشتیم آقــــا یادمان رفت
آن روز ها را آنقـــدر شوخی گرفتیم...........جدیت تصمیم کبری را یادمان رفت
شــعر خدای مهربان را حفظ کردیم...........یادش بخیـــر اما خدا را یادمان رفت
سال ها بود درسمان حال و ابتدا......اما چه زود خبر از صاحب حال یادمان رفت
در گوشمــــان خواندند رسم آدمیت..........آن حرف ها را زود امــــا یادمان رفت
فردا چه کاره میشــوی موضوع انشاء........سـاده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت
دیروز تکلیف آب بابا بود و خط خورد........تکلیف فردا اما انسانیت یادمان باشد
نـِمیـבآنـَـم چـِشمآنـَتـــ
بـآ مــَـטּ چـِـہ میـڪـُنـב
وَقـتــے* ڪـِہ نـِـگاهَـــم میکـُنے*
چـِنـآטּ בِلـــَ ـم اَز شِیطَنَتــــــــ نِگــآهَـتـــ میلَــرزَב . . . !
ڪـِـہ حِـــس میڪـُنـَـــم چـِقـَــבر زیـبـآستــ
فــَــدا شـُـدטּ بـــَـراے* چــِشـم هـآیـے * ڪـِـہ
تـَـمـآم בُنیــآستـــ
باید بدجنــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــس باشــــــــی . . . !!
تا عـــــــاشقت باشـــن . . . !!
باید خیانـــت كنی . . . !!
تا دیوونــه ات باشن . . . !!
باید دروغ بگــــــــیـ . . . !!
تا همیشه تو فكــرت باشن . . . !!
باید هــــی رنگ عوض كنــــــــی . . . !!
تا دوسِت داشته باشـــن . . . !!
اگه ســادهـ ای . . . !!
اگــهـ باوفایــــی . . . !!
اگه یك رنگـــــــــــــــــی...!!
دوست دارم تنها باشم / اما فقـطـــ با تـــو
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندنی بده .
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم به زحمت ...
تعداد صفحات : 6